هدیه روز تولد (۳۰ / ۰۹ / ۲۰۰۰)

امروز روز تعطیلی شوهرم بود راستش رو بخواید معمولا تا ظهر می خوابه اما من طبق هر روز صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم یکم دو دل بودم برای ناهار ظهر چی درست کنم اما بالاخره تصمیم گرفتم غذای مورد علاقش رو درست کنم گرچه سخت بود و کار زیاد می برد اما دوست داشتم براش بعد مدتها فسنجون درست کنم اما توی خونه گردو نداشتیم تازه ربمون هم تموم شده بود برای همین سریع گوشی رو برداشتم و یه تلفن به سوپر زدم. می تونستم خودم برم اما کار های مهم تری داشتم که انجام بدم برای همین هم  تلفن زدم .صدای جالبی داره با لحجه ترکی گفت سلام بفرمایید من هم گفتم  سلام محمد آقا میشه برام یه بسته گردو و یه شیشه رب بفرستید اون هم یهویی لحن صداش عوض شد گفت شمایید خانم مهندس ببخشید بجا نیوردم همین دو قلم جنس رو می خواید فقط ؟ من هم با همون لحن گفتم بله فقط یکم سریع تر اون هم اضافه کرد همین الان می گم جواد براتون بیاره.خوب من میتونستم تا این وسایل برسه برم و لباس ها رو از روی بند بیرون جمع کنم بعد هر کدوم رو مرتب سر جای اصلیشون بذارم تا دوباره برای سری بعد استفاده بشه یکم این کار ها برام تکراری شده بود اما باید انجامشون داد  .


حدود ساعت ۱ بود که از خواب بیدار شد آخه دیشب تا دیر وقت بیدار بود چقدر این بیدار نشستن ها رو دوست دارم اما من زود خوابم میبره و اون ساعت ها بعدش مشغول فکر کردنه ،یادمه یه دفعه حدود ساعت ۴ صبح بیدار شدم تا یکم آب بردارم دیدم هنوز بیداره خیلی خوابم میومد برای همین ازش خواستم یکم برام آب بیاره اون هم بدون اینکه چیزی بگه رفت و برای یه ظرف آب آورد . دیشب هم از اون شب ها بود وگرنه هیچ وقت عادت نداشت تا این موقع روز بخوابه .رفت دستش رو شست و بعد با یه کش و قوس وارد حال شد و روی کاناپه یه لم داد تلویزیو رو روشن کرد و روز نامه رو دستش گرفت از اینکه روزنامه دستش بگیره و بی توجه به اطرافش باشه بدم ماد اما اون یه مرده گرچه هیچ جایی ننوشته که مرد ها باید روزنامه بخونن و به محیط اطرافشون بی اهمیت باشن اما اکثر اونا از این کار لذت می برن.برای همین بدون اهمیت زیاد رفتم و وسایل نهار رو روی میز نهار خوری چیدم بعد ازش خواستم بیاد نهار بخوریم بهار رو که دید کلی زوق کرد نمی دونید چقدر این غذا رو دوست داره برای همین در مدت چند ثانیه همه خورشت جلوش رو تموم کرد من هم با یه لبخند دوباره رفتم و ظرف رو پر کردم اون هم تا تونست از دست پخت من و غذا تعریف کرد


بعد از ظهر ازش خواستم که بریم بیرون قدم بزنیم اون هم با کمال میل پذیرفت چه هوای خوبی هوای پاییزی صدای خش خش برگها که نوید یه سرمای دیگه رو میدن اما این سرما نمی تونست اون  گرمایی رو که دوباره توی وجود من و حمید پاگرفته بود سرد کنه تمام طول مسیر رو با هم حرف زدیم جوری رفتار می کردیم که انگار همین دیروز با هم ازدواج کردیم مثل تازه عروس ها من دستش رو محکم گرفته بودم ولی دستاش چقدر سرد بود شاید هم دستهای من بود که بیش از حد گرم شده بود .دوباره همون لبخند های دوران گذشته که دو باره امروز توی یاد من زنده شده بود .  

هدیه روز تولد (۲۹/ ۰۹ / ۲۰۰۰ )

امروز نوبت شست و شوی لباس های کثیفه اما وقتی اومد زیاد خوشحال نبود معلوم بود دیروز امتحانش رو خوب نداده اما نمی دونم چرا داشت پشت لبخند مصنوعیش این موضوع رو کاملا پنهان کنه اما من تفاوت لبخند امروزش رو با اون لبخند های دیروزش خوب می فهمم ازش علت ناراحتیش رو پرسیدم گفت برخلاف تلاش زیادش نمره خوبی از این امتحان نگرفته برام خیلی عجیب بود که چطور اینقدر سریع جواب رو بهشون دادن .بعد فهمیدم این تعجب بیخود بوده زیرا اون دانشجوی فوق لیسانسه و تنها یازده نفر توی کلاسشون هست و امروز هم دوستش بهش خبر داده یکم دلداریش دادم شاید توی این کار تبحر خاصی داشته باشم چون این کار رو بار ها توی دبیرستان بعد از امتحان باید دوستام رو آروم می کردم نمی خوام از خودم تعریف کرده باشم اما من معمولا بالا ترین نمره رو توی کلاس می آوردم یادمه توی ترم آخر تمام نمره هام رو کامل گرفتم شاید به خاطر علاقه زیادی بود که به درس ها داشتم .


به هر حال تا ظهر آروم شده بود انگار خواهر کوچیکهٌْ منه که اومده کمکم کنه تنها نباشم اما هنوز خیلی زود بود که باهم اونقدر صمیمی بشیم گرچه گفتن این حرف درست نیست اما من با کسی اینقدر زود صمیمی نمیشم بگذریم حالش ظهر اونقدر خوب بود که با هم تونستیم کلی سر ناهار حرف بزنیم من متوجه شدم که ازدواج کرده با یه دانشجو دکترا حدود دو سه سال پیش اما برای کمک خرج جفتشون باید کار کنند اون ابتدا با تدریس توی مدارس شروع کرده اما زیاد از تدریس خوشش نمیونده و از اونجایی که دانشجو بوده نمی تونسته توی موسسه تحقیقاتی کار کنه برای همین به پیشنهاد یکی از دوستاش معلم خصوصی میشه اما از اونجایی که تجربش رو نداشته نتونسته این کار رو ادامه بده اما من خیلی تعجب کردم آخه فکر کنم توی این زمینه ها خیلی موفق باید باشه بهر حال پاشد بره ظرف ها رو بشوره من هم یادآوری کردم که ما معمولا هر سه روز یه بار لباس ها رو می شوریم پس امروز روز شستن لباسه اون هم بعد ظرف ها رو رفت به سمت ظرف لباس های کثیف خوب می دونست چیکار باید بکنه این از جدا کردن لباس هاش معلوم بود بعد لباس ها رو با دقت تا کرد و داخل ماشین جا داد .بعد از لباسها نوبت شام بود پیش نهاد کردم یه نوع سالاد درست کنه با یه غذای ساده برای فرادا ناهار بعد براش توضیح دادم که همسرم معمولا با خودش غذا به محل کارش می بره .

هدیه روز تولد (۲۸ / ۰۹ / ۲۰۰۰ )

همونجور که انتظار داشتم امروز یکم دیر تر اومد آخه می دونستم اول به سمت دفتر شوهرم میره بعد میاد اینجا خوشحال به نظر می رسید می دونستم که شوهرم رضایت کاملش رو کسب می کنه برای همین چیزی ازش نپرسیدم ازم پرسید صبحونه خوردم یا نه من هم گفتم قبل از اینکه تو بیای چند لقمه خوردم دوست داشتم صبحونه رو هم با هم بخوریم اما از اونجایی که می دونستم تا بیاد اینجا ساعت ۹ شده ازش این رو نخواستم . هنگام صبحونه از عادت های روزانه ام پرسید من هم یکم در مورد خودم کارم و اینکه به معماری خیلی علاقه دارم و هنوز که هنوزه برای خودم طرح های معماری می کشم بعد اون در مورد خودش ازش پرسیدم ، گفت که امروز بعد از ظهر یه امتحان داره که خیلی سخته بعد هم از من خواست یکم زود تر بره متوجه شدم داره پاره وقت میخونه و تنها روز های یک شنبه و جمعه کلاس داره اما این امتحان برای اهمیت زیاد زود تر برگذار شده ازم خواست امروز زود تر بره من هم مشکلی با این کار نداشتم . 
برای ظهر دوباره با هم غذا خوردیم منتها این بار توی سالن غذاخوری .دوست داشتم بیشتر باهاش صمیمی بشم صورت جذابی داره به خصوص لبخندش که این جذابیت رو بیشتر می کرد این همون لبخندی بود که من رو توی دام محسن انداخت و چه دام شیرینی واقعا همه چیز اون اولا کامل بود اما وقتی معلوم شد که از بچه هیچ خبری نیست دیگه از اون لبخند ها کمتر میشد توی صورتش دید می تونم بگم روابط یکم سرد تر شد اما بیشتر از طرف من بود این رو قبول دارم اما اون تمام تلاشش رو کرد تا من بچه دار بشم درسته ده سال تلاش بدون نا امیدی همیشه اعتقاد داشت که یه راه جدید برای حل تمام مشکلات هست شاید همین امیدش بود که ده سال ما رو کنار هم نگه داشت و میتونم بگم هزینه زیادی صرف این عقیده کرد اما برای اون پول زیاد مهم نبود گرچه یکی از دلایلش همین بود که در آمد خوبی از کارش در می اورد .

بعد از اینکه نهار رو خوردیم ظرفها رو شست و بعد از گرد گیری خونه ازم اجازه گرفت که بره من هم بدون هیچ حرفی ازش تشکر کردم وبا آروزوی موفقیت همراهیش کردم .وقتی رفت چشم هام سنگین شده بود شاید یکم از وقت خواب بعد از ظهر گذشته بود اما باز به اتاق خواب رفتم تا شاید بتونم چند دقیقه استراحت کنم .اما وقتی بیدار شدم محسن اومده بود ،گفت بیدارت کردم عزیزم سرم رو به علامت نفی تکون دادم .بعد براش نهار ظهر رو گرم کردم و بعد سریع مشغول پختن یه غذای نونی برای فرداش شدم و تا نهار فرداش آماده بشه رفتم کنارش و توی شام همراهیش کردم . اون از سر کارش برام گفت .بعد پیشنهاد کرد که بریم بیرون به ستاره ها نگاه کنی یادم افتاد که امروز این کار را نکردم برای همین پاشدم و زیر غذا رو خاموش کردم و با هم رفتیم روز بالکن تا با هم ستاره ها رو نگاه کنیم چقدر زیبا بودند ستاره زرد من هم درخشان تر از شبای قبل بود آخه امشب ماه توی آسمون نبود.

هدیه روز تولد (۲۷/۰۹/۲۰۰۰)

امروز صبح دیر تر از جام بلند شدم با اینکه دیشب خواب خوبی داشتم اما تمام بدنم کوفته بود برای همین تا اومدن اون خانم توی تخت خواب موندم البته بعد از اینکه در رو براش باز کردم باز به رخت خواب بر گشتم دوست داشتم صبحونم رو توی تخت خواب بخورم اما فعلا نه شاید بعدا آخه این روزا روز های آشنایی است برای همین رفتم یه آب به دست و صورتم زدم و به آشپذخونه رفتم  وقتی وارد شدم دیدم صبحونه رو با سلیقه کامل توی یه سینی چیده ازم پرسید خانم صبحونتون رو اینجا میل می کنید یا توی پذیرایی من هم توی آشپذخونه نشستم یعنی همینجا می خورم راستش رو بخواهید امروز یه جور دیگه می خواستم صبح رو شروع کنم اما قبل از هر چیز باید یه صبحانه کامل می خوردم چون برای یه شروع خوب  یه صبحونه کامل  لازمه اما  موقع صبحونه زیر چشمی داشت  نگام می کرد دوست نداشتم کسی غذا خوردنم رو نگاه کنه اما بهش زیاد اهمیت ندادم. ازش پرسیدم صبحون خورده یا نه اون هم با کمال ادب جواب داد. برام خیلی جالب بود که یه دختر پایین شهری این همه ادب داشته باشه برای همین مجبور شدم از خودش  بیشتر سوال کنم بعد متوجه شدم که از روستا های اطراف اومده و دانشجو است درست نفهمیدم اما انگار برای خرج تحصیل این کار رو می کنه یکم دلم سوخت البته باید اضافه کنم با توجه به این که توی تمام مدت تحصیلم هیچ گونه مشکل مادی نداشتم  ، این اولین باری بود که می دیدم یه دانشجو برای درس کار هم بکنه برای همین بیشتر دوست داشتم بشناسمش شاید یکی از دلایلی که امروز دیرتر از همیشه کارم رو شروع کردم همین بود که می خواستم بیشتر بشناسمش ومی تونم بگم یکم بهش نزدیک ترشدم تا اون چیزی رو که تا امروز نمونش رو ندیده بودم بیشتراز نزدیک حسش کنم  برای همین ازش خواستم باز به اختیار خودش نهار رو درست کنه تا با هم بخوریم نمی تونم بگم دست پخت بدی داشت اما من می تونستم بهتر از این هم درست کنم .
موقع نهار یکم وقت پیدا کردیم تا بیشتر با هم صحبت کنیم بعد هم من برای یه استراحت کوتاه به اتاقم رفتم اون هم بی صدا مشغول کار هاش شد وقتی بیدار شدم تقریبا عصر شده بود  بیرون که رفتم دیدم همه جا رو مرتب کرده همه چیز درست سر جاش بود تمیر و بی نقص کارش تموم شده بود روی یکی از صندلی های آشپذخونه نشسته بود یه کتاب دستش بود کنجکاو شده بودم بدونم کتاب در مورد چیه وقتی رفتم نزدیکش کتاب رو بست و بلند شد گفت :خواب خوبی داشتید ؟ من هم ازش خواستم راحت باشه کم کم سر صحبت رو باز کردم و در مورد رشتش پرسیدم گفت دانشجوی ریاضیه اما کتابی که دستش بود یه کتاب روانشناسی بود که برای تفریح می خوند البته این کتاب رو یکی از دوستاش بهش امانت داده بود انگار این کتاب زیاد دست به دست گشته بود زیاد نو به نظر نمی اومد بعد برام یه ظرف میوه از توی یخچال در آورد و گذاشت روبروم .

محسن از سر کار برگشت و زنگ زد گرچه  صحبت ما رو به هم زده بود اما خوب کاری کرد چون اونقدر گرم صحبت بودیم که گذشت زمان رو اصلا حس نکردم   اون رفت و سریع لباس هاش رو عوض کرد معلوم بود دختر مقیدیه بعد که شوهرم اومد توی خونه آماده شده بود که  بره من ازش خدا حافظی کردم وشوهرم هم ازش خواست تا فردا به محل کارش بره تا در مورد قرار دادش باهاش صحبت کنه کاملا ازش راضی بودم می تونم بگم تغییر بزرگی در زندگی یک نواخت هر روز ایجاد کرده بود .وقتی رفت اون مشغول غذا خوردن شد و من هم تا تونستم ازش خوب گفتم بعد هم ازش خواستم تا یکم بیشتر بهش حقوق بده . راستش رو بخواهید خیلی ازش خوشم اومده بود بخصوص اون بیان ساده اش با اون معلوملت زیادش دوست داشتم بیشتر باهاش صحبت کنم تا این که اون به کار خودش باشه و من هم به کار خودم اما به هر حال روز دوم کاریش هم تموم شده بود و اون به خونه رفته بود.

هدیه روز تولد (۲۶/۰۹/۲۰۰۰)

امروز صبح زود تر از معمول پاشدم راستش رو بخواید صدای زنگ تلفنش من رو بیدار کرد گفتش با یک نفر امروز صحبت کرده تا هم توی کارهای خونه کمکم کنه هم یه همزبون تازه برای من باشه بلند شدم یه نگاه به دو رو برم انداختم هنوز ظرفهای دیشب روی میز غذاخوری بود.تازه ظرف ها رو توی ظرف شویی چیده بودم که صدای زنگ خونه اومد باید خودش باشه ایفون رو برداشتم صدا مال یه پسر جون بود خیلی آشنا میومد اما اشتباه زنگ زده بود باید دوتا زنگ پایین تر رو می زد ،آها یادم اومد این پسر سوپر نزدیک خونست بعصی مواقع هم برای من یه سری خرت و پرت میاره . حوالی ساعت ۱۲ بود که دوباره صدای زنگ من رو به سمت در برد درسته خودش بود صداش می گفت خیلی مهربونه اما باید صبر کرد عادت نداشتم در مورد افراد زود تصمیم بگیرم چون معمولا اشتباه در میومد در رو باز کردم تا بالا بیاد .از پشت چشمی در نگاهش کردم در رو که باز کردم جوری گرم سلام کرد که انگار من رو از بچگی میشناسه یه خانم قد بلند البته نه خیلی بلند تنها یکم از من بلند تر بود با یه صورت نه خیلی روشن چشم های آبی با یه خال زیر چونه موهای بلندی داشت که به قهوه ای می زد براش چایی ریختم تا خستگیش رو در کنه به نظر میومد از حومه شهر اومده از یه راه طولانی که باید از این مسیر مترو به اون مسیر بره تا به اینجا برسه پس از یکم نگاه به اطرافش شروع کرد به یه سری سوالات در مورد من و اینکه معمولا توی خونه چی کار می کنم البته با یه لحنی که می تونم بگم خیلی مخصوص بود من هم هر کدوم رو که دوست داشتم و دیدم براش دونستنش بد نیست بهش کفتم چون برای شروع کار نیاز داشت در مورد من و خصوصیاتم بیشتر بدونه بهتره روز اول بیشتر باهم آشنا بشیم این برای هر دومون خوب بود . ساعت داشت ۲ می شد که پیش نهاد کردم نهار رو توی آشپذخونه بخوریم بعد نهار شروع به شستن ظرف ها کرد با اینکه قرار نبود من کاری کنم اما توی خشک کردن ظرف ها کمکش کردم قبل از اینکه برای ادامه کار های معماریم به سمت اتاق برم جای ظروف رو بهش نشون دادم .هنوز کارم رو شروع نکرده بودم که با یه ظرف میوه وارد اتاق شدو ازم پرسید که برای شام چی درست کنه من هم این رو به عهده خودش گذاشتم چون می دونم برای روز اول سعی می کنه بهترین غذاش رو درست کنه .فکر کنم که بعد از حدود نیم ساعت در زد و وارد اتاق شد ازم پرسید که اب میوه می خورم یا قهوه من هم گفتم ما عادت داریم چایی بخوریم و کمتر از قهوه استفاده می کنیم شاید یکم شکه شد بعد هم اضافه کردم خیلی سرد نشه .
شب که همسرم بر گشت آماده شده بود که بره خوب من هم ازش تشکر کردم اون هم رفت .بعد پرسید امروز چطور بود من چیزی نداشتم بگم فقط به یه بد نبود اکتفا کردم شب خوبی داشتیم یکم در مورد کار های امروز گفتم و بعد آروم مثل بچه ها به خواب رفت. 

هدیه تولد (۲۵/۰۹/۲۰۰۰)

امروز با تلالو خورشید که تا نیمه های تخت خوابم اومده بود از جا بلند شدم لباس هاش روی تخت بود دیگه عادت کردم هر روز بلاس هاش رو بر دارم معمولا دیر از خواب پا میشه برای همین دیگه وقت جم و جور کردن لباس هاش رو نداره یه لغمه صبحونه که معمولا براش شب آماده می کنم و توی یخچال می ذارم بهمراه غذای ظهرش. اون اولا برای ناهار میومد خونه اما از وقتی رئیس جدیدشون اومده اجازه این کار رو نداره. توی یه شرکت برنامه نویسی کار می کنه دقیق نمی دونم مربوط به کدوم سازمان میشه اما خوب می دونم که کار خیلی سختی داره .خوب یه روز دیگه مثل هر روز اول مرتب کردن اتاق یا بهتره بگم ریخت و پاش های این آقای برنامه نویس. بعد نوبت ظرف های دیشب میشه که تا صبح توی آب موندن اما چون دیشب بیرون غذا خوردیم امروز از این کار معافم برای همین تا ظهر روی طرحهای نانتموم گذشته کار می کنم راستش رو بخواید من کار نمی کنم یعنی این طرح ها رو برای کسی نمی کشم چون حوصله کار بیرون خونه رو ندارم برای همین تنها برای دل خودم شروع به کار می کنم تا کامپیوتر بالا بیاد یه ظرف میوه میذارم کنارش بعد یه موسیقی ملایم تا موقع کار در اوج آرامش باشم حدود ساعت ۱۲ بود که صدای تلفن به کارم خاتمه داد پشت خط اون بود آخه کس دیگه ای این موقع روز زنگ نمی زنه قبلنا چند تا دوست قدیمی داشتم که هر از چند گاهی بهم زنگ می زندند که اون هم قطع شد .الو ! صداش از پشت تلفن میاد انگار یرش خیلی شلوغه اما از بین اون همه سر و صدا میگه سلام عزیزم مزاحمت که نشدم راستش رو بخوای یکی از دوستام رو می خوام امشب دعوت کنم بیاد خونه (اصلا حوصله مهمون رو نداشتم اما از اونجایی که فکر کردم ممکنه مهم باشه) بدون اینکه چیزی بگم گفتم باشه اشکال نداره منتها بایئ میوه بخری اون هم با یه باشه و خدا حافظی گوشی رو قطع کرد.خوب برنامه عصرمون هم معلوم شد اما قبلش باید ناهارم رو گرم کنم شاید هم بعدش یه چرت کوتاه زدم.
عصر بعد از یه خواب خوب شروع به تمیز کردن خونه کردم وقتی تموم شد افتاب رفته بود اما هنوز از ماه و ستاره هاش خبری نبود هر روز این موقع میرم بیرون و منتظر ستاره ها می شم منتظر تنها ستاره زردی که هر شب میشه توی آسمون  دیدش .امشب درست در مرکز یه مثلث بود .

اون شب مهمونی بدون نقص تموم شد اون آقا رو قبلا ندیده بودم آخه توی مهمونی هایی که معمولا خونه دوستاش بر گذار میشه تمام همکاراش میان اما این چهره خیلی جدید بود شاید هم یه هم کار جدیده اما اشتباه کردم وقتی از خودش پرسیدم گفت یه دوست دوران دبیرستانه که بعد مدتها دیدش برای همین امشب به خونه دعوتش کرده بود خوب امشب هم تموم شد

هدیه روز تولد

۲۴ / ۰۹ / ۲۰۰۰
یه روز تولد دیگه صدای بازو بسته شدن در آسانسوررو میشه بعد از ۱۰ سال خوب تشخیص داد  ده سال با خورشید روز رو به شب رسوندن و شب رو با تموم ستاره هاش به صبح .حالا خیلی آروم میاد توی خونه کفشهاش رو که از صبح تا حالا پاش بوده در میاره  بعد به سمت آشپزخونه میاد و با لبخند همیشگیش کیف سامسونتش رو روی میز می ذاره ، درست مثل هر سال دو تا شمع از توش در میاره ، می ذاره درست  رو به روی من توی جا شمعی حالا نوبت هدیه تولد میشه که با تمام احتیاط از توی کیفش در میاره و می گه تولدت مبارک عزیزم .اما امسال یه چیزی خیلی عجیبه امروز انگار مرخصی ساعتیش رو دیر تر گرفته آخه نیم ساعت دیر کرده شاید هم ترافیک نه آخه کسی که اداره ش دم خونشه که ترافیک نداره خیلی خوش شانس بود که تونست اونجا کار پیدا کنه از اونجا تا خونه پیاده تنها ۵ دقیقه  است اما اون عادت داره با ماشین بره .اومد کلید رو انداخت رو در زیر چشم نگاش می کنم خیلی خسته به نظر میاد اما انگار امشب دنیا رو بهش دادن خیلی خوشحال بود یا شاید هم می خواست خستگیش رو پشت لبخندش پنهان کنه رفت طرف مهمون خونه در کیف چرمیش رو باز کرد یه نامه از توش در آورد و گذاشت توی جیبش دوست نداشتم ازش بپرسم چیه، چون  اگه خودش بخواد بهم میگه دلیلی نداشت ازش بپرسم بعد اومد به طرف من ازم بعد مدتها خواست با هم   بریم بیرون یک لحظه شکه شدم با اینکه معمولا هم  مخالفت می کردم باز ازم پرسید اما انگار امشب چشماش از من در خواست کردن به التماس افتاده بودن که نگم نه من هم گفتم چند دقیقه منتظر باشه تا آماده بشم .رفتم طرف کمد لباس ، یکی رو که از همه مناسب تر بود  در آوردم و به آرومی پوشیدم بعد به سمت قفسه لوازم آرایش رفتم یه آرایش مختصر برای شب زیاد بد نبود به هر حال وقتی رفتم بیرون دیدم که روی کاناپه بی حال افتاده گفتم :عزیزم خسته ای اون هم از جا پرید و با شور گفت نه ابدا ،  آماده شدی ؟ این لباس چه بهت میاد بخصوص که   توی تن تو جلوه دیگه ای داره من هم برای اینکه ناامید نشه یه لبخند زدم .بعد دستم رو به گرمی گرفت و با هم به سمت آسانسور رفتیم تا پایین مدام سر تا پای من رو بر انداز می کردو هر دفعه از یه جا تعریف می کرد خدای من امشب چه اتفاقی براش افتاده چرا امشب دیر تر اومد و اون نامه چی بود؟
در آسانسور باز شد یه  خانوم و آقای مسن وارد آسانسور شدن دستم رو گرفت فشار داد و یکم جابه جا شد تا هم به من نزدیک تر بشه هم یه جای بیشتر برای اونا باشه  . به محض باز شدن آسانسور به سمت  خروجی ساختمان رفت در رو برام باز کرد، دستم رو گرفت و  آروم مشغول قدم زدن شدیم. از سمت مادی آب به طرف یه رستوران دنج رفتیم یه میز دونفره رو برای نشستن انتخاب کرد ، یه صندلی بچه گذاشت درست در کنار میزمون ، شمع ها رو روشن کرد، از گارسون خواست تا منوی غذا رو با یه شمع اضافی بیاره ، شمع رو گذاشت روی صندلی بچه و روشنش کرد ، دستم رو گرفت و گفت :عزیزم چی میل داری امشب بخوریم من هم غذای شب رو پیش نهاد کردم اون هم بی معطلی دو  تا از اون غذا سفارش داد،گارسون که رفت گفت: دوست دارم  تا غذا رو آماده می کنند  یه موضوع مهمی رو بهت بگم ... اما من داشتم به گذشته ام فکر می کردم درست اون سالی که مدرک کاردانی معماریم رو گرفتم درست همون روز به خواستگاری من اومد اون روز هم همین شور و شوق امشب رو داشت با یکم خجالت که توی چهره اش کاملا معلوم بود یه قد متوسط با یه جفت چشم قهوی ای که جذابیت خاصی به صورتش داده بود موهای مشکیش رو که بالا داده بود اون موقع همه موهاش مشکی بود اما الان داره کم کم سفید میشه اوایل بعد کار سخت روزانه روی پاهام دراز می کشید و من هم با قیچی مو های سفیدش رو براش کوتاه می کردم تا زیاد معلوم نباشه اما حالا نه اون وقت این کار رو داره و نه من حوصلش رو بذار بفهمه داره کم کم پیر میشه اما همین موهای مشکی یا چشم هاش شاید هم صداش باعث شد  بی اختیار دل بستش بشم تا حدی که اگه یه روز صداش رو نمیشنیدم کسی نمی تونست باهام حرف بزنه درسته واقعا دلبسته صداش شدم بعد از  ۶ ماه با هم ازدواج کردیم الان هم از اون موقع ۱۰ سال می گذره .داشتن غذا رومی چیدن که نامه رو از تو جیبش در آورد و گفت می دونم باورت  نمیشه اما بالاخره بعد ده سال امشب دکتر جواب مثبت داد می دونی یعنی چی «من هم با یه لبخند» بله عزیزم بالا خره به آرزوی ده سالت رسیدی «اون با تعجب گفت» مگه تو خودت این رو نمی خواستی من هم گفتم باشه به آرزوی ده سالمون رسیدیم بعد آروم شروع به غذا خوردن کردیم . غذا خوردنش نشون می داد که بعد مدتها به ارامشی نسبی رسیده انگار یه کار نا تموم رو بعد مدتها به اتمام رسونده همین آرامشش من رو آروم می کنه .بعد از غذا یه گپ کوچیک در مورد بچه و اتاقش کردیم جوری رفتار می کرد که انگار چند سال جوون تر شده .در راه باز گشت بارون شدیدی گرفت بارونیش رو در آورد و رو سرم گرفت و دوتایی تا دم ساختمون دویدیم قیافش وقتی خیس آب شده بود واقعا دیدنی بود اما همین اتفاقات امروز باعث شد شب خیلی راحت بخوابه.
 

 

 

تنها نخواهید ماند

هر لحظه هر کجایی باشی این را بدان ای عزیز من که تنها نخواهی ماند هیچ گاه تو را فراموش نخواهم کرد دوستت دارم همین؟!!

گرییدن

سنگینی این ابر که در حنجره ام گیر کرده است کمرم را خواهد شکاند اما کجاست تکیه گاهی تا به آن تکیه دهم یا کجاست دریاچه اس تا ابر بارانم را به آن ببخشم سبک گردم تا پا به پای تو به پرواز در آیم .از صحرا ها بگذرم از دریا ها عبور کنم تا تو را دوباره در یابم

سوگند

چه غم انگیز است زمانی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت میجوشد و می خواند و می نالد تو تشنه آتش باشی و نه اب و آن زمان که چشمه خشکید و از ان آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت و از زمین اتش رویید و از آشمان بارید و آتش کویر را تافت و در خود گداخت تو تشنه آب گردی و نه آتش.
                                                                                                دکتر علی شریعتی

سوگند می خورم:
تا آن زمان که توانایی داشته باشم در راه آنچه در پیشم قرار دارد کوشا باشم و  از طعنه های  دیگران خسته و نا امید نگردم تا به هدف نهایی خود برسم
سوگند می خورم نا امید نگردم و نا امیدی را از دوستانم دور گردانم  
امید چیزی که همیشه از آن خواهم گفت هر زمان که در خود نا امیدی حس نمودم  به تو می اندیشم زیرا  زمانی که در می یابم دوستانم، نزدیک ترین دوستانم نا امید و خسته اند و تنها این کلام من خواهد بود که به انها امید تازه می بخشد . به آنها این امید تازه را ارزانی می دارم که همه مدیون تو هستم