هدیه روز تولد

۲۴ / ۰۹ / ۲۰۰۰
یه روز تولد دیگه صدای بازو بسته شدن در آسانسوررو میشه بعد از ۱۰ سال خوب تشخیص داد  ده سال با خورشید روز رو به شب رسوندن و شب رو با تموم ستاره هاش به صبح .حالا خیلی آروم میاد توی خونه کفشهاش رو که از صبح تا حالا پاش بوده در میاره  بعد به سمت آشپزخونه میاد و با لبخند همیشگیش کیف سامسونتش رو روی میز می ذاره ، درست مثل هر سال دو تا شمع از توش در میاره ، می ذاره درست  رو به روی من توی جا شمعی حالا نوبت هدیه تولد میشه که با تمام احتیاط از توی کیفش در میاره و می گه تولدت مبارک عزیزم .اما امسال یه چیزی خیلی عجیبه امروز انگار مرخصی ساعتیش رو دیر تر گرفته آخه نیم ساعت دیر کرده شاید هم ترافیک نه آخه کسی که اداره ش دم خونشه که ترافیک نداره خیلی خوش شانس بود که تونست اونجا کار پیدا کنه از اونجا تا خونه پیاده تنها ۵ دقیقه  است اما اون عادت داره با ماشین بره .اومد کلید رو انداخت رو در زیر چشم نگاش می کنم خیلی خسته به نظر میاد اما انگار امشب دنیا رو بهش دادن خیلی خوشحال بود یا شاید هم می خواست خستگیش رو پشت لبخندش پنهان کنه رفت طرف مهمون خونه در کیف چرمیش رو باز کرد یه نامه از توش در آورد و گذاشت توی جیبش دوست نداشتم ازش بپرسم چیه، چون  اگه خودش بخواد بهم میگه دلیلی نداشت ازش بپرسم بعد اومد به طرف من ازم بعد مدتها خواست با هم   بریم بیرون یک لحظه شکه شدم با اینکه معمولا هم  مخالفت می کردم باز ازم پرسید اما انگار امشب چشماش از من در خواست کردن به التماس افتاده بودن که نگم نه من هم گفتم چند دقیقه منتظر باشه تا آماده بشم .رفتم طرف کمد لباس ، یکی رو که از همه مناسب تر بود  در آوردم و به آرومی پوشیدم بعد به سمت قفسه لوازم آرایش رفتم یه آرایش مختصر برای شب زیاد بد نبود به هر حال وقتی رفتم بیرون دیدم که روی کاناپه بی حال افتاده گفتم :عزیزم خسته ای اون هم از جا پرید و با شور گفت نه ابدا ،  آماده شدی ؟ این لباس چه بهت میاد بخصوص که   توی تن تو جلوه دیگه ای داره من هم برای اینکه ناامید نشه یه لبخند زدم .بعد دستم رو به گرمی گرفت و با هم به سمت آسانسور رفتیم تا پایین مدام سر تا پای من رو بر انداز می کردو هر دفعه از یه جا تعریف می کرد خدای من امشب چه اتفاقی براش افتاده چرا امشب دیر تر اومد و اون نامه چی بود؟
در آسانسور باز شد یه  خانوم و آقای مسن وارد آسانسور شدن دستم رو گرفت فشار داد و یکم جابه جا شد تا هم به من نزدیک تر بشه هم یه جای بیشتر برای اونا باشه  . به محض باز شدن آسانسور به سمت  خروجی ساختمان رفت در رو برام باز کرد، دستم رو گرفت و  آروم مشغول قدم زدن شدیم. از سمت مادی آب به طرف یه رستوران دنج رفتیم یه میز دونفره رو برای نشستن انتخاب کرد ، یه صندلی بچه گذاشت درست در کنار میزمون ، شمع ها رو روشن کرد، از گارسون خواست تا منوی غذا رو با یه شمع اضافی بیاره ، شمع رو گذاشت روی صندلی بچه و روشنش کرد ، دستم رو گرفت و گفت :عزیزم چی میل داری امشب بخوریم من هم غذای شب رو پیش نهاد کردم اون هم بی معطلی دو  تا از اون غذا سفارش داد،گارسون که رفت گفت: دوست دارم  تا غذا رو آماده می کنند  یه موضوع مهمی رو بهت بگم ... اما من داشتم به گذشته ام فکر می کردم درست اون سالی که مدرک کاردانی معماریم رو گرفتم درست همون روز به خواستگاری من اومد اون روز هم همین شور و شوق امشب رو داشت با یکم خجالت که توی چهره اش کاملا معلوم بود یه قد متوسط با یه جفت چشم قهوی ای که جذابیت خاصی به صورتش داده بود موهای مشکیش رو که بالا داده بود اون موقع همه موهاش مشکی بود اما الان داره کم کم سفید میشه اوایل بعد کار سخت روزانه روی پاهام دراز می کشید و من هم با قیچی مو های سفیدش رو براش کوتاه می کردم تا زیاد معلوم نباشه اما حالا نه اون وقت این کار رو داره و نه من حوصلش رو بذار بفهمه داره کم کم پیر میشه اما همین موهای مشکی یا چشم هاش شاید هم صداش باعث شد  بی اختیار دل بستش بشم تا حدی که اگه یه روز صداش رو نمیشنیدم کسی نمی تونست باهام حرف بزنه درسته واقعا دلبسته صداش شدم بعد از  ۶ ماه با هم ازدواج کردیم الان هم از اون موقع ۱۰ سال می گذره .داشتن غذا رومی چیدن که نامه رو از تو جیبش در آورد و گفت می دونم باورت  نمیشه اما بالاخره بعد ده سال امشب دکتر جواب مثبت داد می دونی یعنی چی «من هم با یه لبخند» بله عزیزم بالا خره به آرزوی ده سالت رسیدی «اون با تعجب گفت» مگه تو خودت این رو نمی خواستی من هم گفتم باشه به آرزوی ده سالمون رسیدیم بعد آروم شروع به غذا خوردن کردیم . غذا خوردنش نشون می داد که بعد مدتها به ارامشی نسبی رسیده انگار یه کار نا تموم رو بعد مدتها به اتمام رسونده همین آرامشش من رو آروم می کنه .بعد از غذا یه گپ کوچیک در مورد بچه و اتاقش کردیم جوری رفتار می کرد که انگار چند سال جوون تر شده .در راه باز گشت بارون شدیدی گرفت بارونیش رو در آورد و رو سرم گرفت و دوتایی تا دم ساختمون دویدیم قیافش وقتی خیس آب شده بود واقعا دیدنی بود اما همین اتفاقات امروز باعث شد شب خیلی راحت بخوابه.
 

 

 

تنها نخواهید ماند

هر لحظه هر کجایی باشی این را بدان ای عزیز من که تنها نخواهی ماند هیچ گاه تو را فراموش نخواهم کرد دوستت دارم همین؟!!

گرییدن

سنگینی این ابر که در حنجره ام گیر کرده است کمرم را خواهد شکاند اما کجاست تکیه گاهی تا به آن تکیه دهم یا کجاست دریاچه اس تا ابر بارانم را به آن ببخشم سبک گردم تا پا به پای تو به پرواز در آیم .از صحرا ها بگذرم از دریا ها عبور کنم تا تو را دوباره در یابم

سوگند

چه غم انگیز است زمانی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت میجوشد و می خواند و می نالد تو تشنه آتش باشی و نه اب و آن زمان که چشمه خشکید و از ان آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت و از زمین اتش رویید و از آشمان بارید و آتش کویر را تافت و در خود گداخت تو تشنه آب گردی و نه آتش.
                                                                                                دکتر علی شریعتی

سوگند می خورم:
تا آن زمان که توانایی داشته باشم در راه آنچه در پیشم قرار دارد کوشا باشم و  از طعنه های  دیگران خسته و نا امید نگردم تا به هدف نهایی خود برسم
سوگند می خورم نا امید نگردم و نا امیدی را از دوستانم دور گردانم  
امید چیزی که همیشه از آن خواهم گفت هر زمان که در خود نا امیدی حس نمودم  به تو می اندیشم زیرا  زمانی که در می یابم دوستانم، نزدیک ترین دوستانم نا امید و خسته اند و تنها این کلام من خواهد بود که به انها امید تازه می بخشد . به آنها این امید تازه را ارزانی می دارم که همه مدیون تو هستم

بهانه

این دل مرده من هر روز هر شب در هر سپیه دم تنها بهانه تو را دارد امروز به یاد تو هر کجایی سیر می کند اما فردا از برای تو مرا دوباره رها می کند خوب می دانم؟!!

دلتنگ

کی می دونه کی  چرا وقتی دلک می گیره به کنار پنجره میام و از ته دل یه نفس عمیق می کشم وبعد خیلی آروم  دوباره بر می گردم و ... خودم هم نمی دونم اما هر باز که به کنار پنجره می رم بوی تو رو حس می کنم اما باز هم به یاد روز جدایی غمگین به عکس خوشکیده روی دیوار چشم می دوزم.

بهار

می دونی تنها آرامش مرگه که باعث میشه به امید بهار ، پاییز رو صبر کنم زمستان رو به پایان برسونم و بهار را دوباره تجربه بکنم اما آیا زمستان پایان کار . من است ؟ این رو من خوب می دونم که نه ،اما اون دخترک معصومی که چشم بر تنها برگ من دوخته که نمی دونه زمستان پایان کار نیست این مرگ نوید بهار نو است باز هم باید منتظر باشم ؟ پس کجاست استاد صورت گر تا دوباره در اوج زمستان برگ امید را به روی دیوار سر تا پا منجمد حیاط بکشد؟ آری استاد صورت گر دیگر به بهار چشم نخواهد دوخت و کودک معصوم رنگ برگ را ؟!!

بغض را نمی توان شکست

سکوت مردابی است برای مردن و شکستن آن گامی به سوی مرگ بغض را نمی توان شکست و دوست را نمی توان پاسخ داد اما یک روز دوباره آن را می توان دید می توان بویید یا لمس کرد در گرداب بی حرکت می مانم تا تو بیایی و آن گاه مردن برایم راحت تر خواهد بود ؟!! منتظر شما در « مدتها است تو را ندیده ام » 

سرخی آفتاب صبح سفیدی برفهای روییده بر پیشانی ات  و سبزی کلامت همه و همه دلیل این است که تو را دوست دارم اما ... نه نه دوست داشتن کم است به تو عشق می ورزم یا بهتر است بگویم می پرستمت هر گاه نامی از تو به میان می آید به خود افتخار می کنم که مدتها در کنار تو بوده ام هر چند اکنون فاصله من و تو بسیار است اما باز هم به تو عشق می ورزم ای ...؟!!