شیر و دمش

یه روز یه شیره بوده که عادت داشت به همه زور بگه خب هیچی که نباشه سلطان جنگل بوده و هر وقت کسی به حرفش گوش نمیداد اون رو یه لقمه چپ می کرد و میخوده.

یه روز وقتی خانوم موشه داشته با بچه هاش قدم میزده به شیره میرسه میبینه که شیره خیلی عصبانیه میگه آقا شیره چی شده شیره میگه یکی دمم من رو دزدیده و من میگم کار تو هستش چون تو هیچ وقت از فرمان من پیروی نمیکردی و تا موشه میاد جم بخوره میبینه تو دهن شیرست و تمام بجه هاش زیر چنگالای شیرن و بعد دیگه هیچی نمیبینه. بعد خانوم گربه میاد و بعد که شیره جریان دمش رو میگه قبل از اینکه گربه  چیزی بگه اونم میخوره. تا اینکه که خرگوشه که تمام ماجرا رو میبینه و میره به شیره میگه که من دمت رو پیدا کردم و اون رو یه شیره ورداشته که ادعا میکنه که اون شیر جنگله و خلاصه همونطور که ادامه داستان رو همه بهتر میدونن شیره رو میبره دم یه چاه و اون رو گول میزنه و میندازه توی چاه. همه جشن میگیرن که دیگه سلطانی نیست اما بعد یه مدت سرو کله روباهها و شغالها و گرازها پیدا میشه و خدا روز بد نیاره

نتیجه اخلاقی:

 شیر هر چی بد جنس و خنگ باشه باعث جلوگیری شغالها میشه

هر چقدر باهوش باشی بازم نمیتونی جلوی همه حیون های درنده رو بگیری