آن زمان که مردن را شناختیم میتوانیم چگونه زیستن رابیاموزیم.!!
یادم نیست کی این رو گفته
بهانه است . اینها همیشه بهانه بوده تا شاید تو را ببینم به خواب یا شاید ... شاید هم به یک رویا که روزی به حقیقت برسد.همه میگویند عاشق شده ام ، اما من معنای دیگری را میفهمم از همان عطری که همیشه در تنهایی هایم به من نیروی حرکت میدهد. نیرویی که من را به سوی تو میکشاند خستگی ام را میگیرد و ... تو را به یاد من می آورد.من از همان عطر میفهمم که این رابطه به عشق ختم نمی شود . معنای دیگری دارد این را از همان عطر همیشگی میفهمم
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهایکهشوم طالب حضور پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
...
رسوایعالمیشدمازشورعشقتو ترسمکهخدانخواستهرسواکنم تو را
فروغی بسطامی
هر روز با تو اغاز میشود با همان عکسی که از روز اول اشناییمان در این ذهن کوچک من به تصویر کشاندی و به چه زیبایی هر روز این تصویر پر رنگ تر میشد رنگی که همواره بوی عشق میداد بوی عشق به تو عشقی که مرا هر روز میکشاند اینجا تا تنها از تو بگویم.بارها و بارها مرور میکنم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد این نوشته ها چیزی است فرای یک باور یا یک عشق ساده .باور دارم که تو نیز اینها را خواهی خواند و اکنون زمانی است که تنها با نام تو میتوان به ارامش رسید ، در اغوش گرم یادت.
برایت مینویسم از صمیم قلب ان چیزی را که مدتها است در کنار نام تو نقش بسته بر روی دیواره شقایق رنگ قلبم بر جایی که بارها و بارها هر روز در هر ثانیه باز در گوشم طنین میاندازد
دوستت دارم
سکوت شکسته دیوار
که هر زمان تو را صدا میکرد
و بغض من
در کنار ضجه های این قاب شیشه ای
که به باران نشاند چشمانم را...
دوباره یک نفس دیگر
مرا به یاد تو می اندازد
وبه فکر ان زمان
که تو را خواهم یافت