همین نزدیکی

یکم گرفته ام نمی دونم چی شده یه حس عجیبی دارم یه حسی که انگار یه چیز خیلی بزرگ رو گم کردم  همین نزدیکی ها اما هرچی می گردم پیداش نمی کنم ای کاش میشد یه بار دیگه تنها یه بار دیگه اون رو بدست بیارم . اما نمی دونم اگه اون رو پیدا کنم می تونم خوب نگهش دارم یا نه ؟

تموم شد

یه مدت بود که دیگه داستان هدیه روز تولد رو ادامه ندادم راستش رو بخواهید خودم از خوندن داستانم خسته شدم چه برسه به شما برای همین می خوام زاویه دید داستان رو عوض کنم و ازاول شروع به نوشتن کنم اما فعلا توی طرح زاویه دید مشکل دارم شاید تا یه مدت ننویسم اما دوست دارم این سری داستان جذاب بشه.
یه مورد دیگه امروز یکی از دوستام داستان تحولش رو برای ما تعریف کرد که چطور یه مشاجره کوچیک اون رو به دانشگاه کشید کسی که داشتن حتی از مدرسه اخراجش می کردند راستی تحول چیه ؟ آیا تحول سن بخصوصی میخواد ؟ اما به عقیده من تحول می تونه توی هر زمان و مکانی رخ بده اما مهم ترین تحولات توی سنین بخصوصی اثر پدیر تر اند و همچنین خودم نیاز به یه تحول دارم باید اعتماد به نفس پیدا کنم چیزی که دنبالش هستم اما هنوز نتونستم پیداش کنم .امید وارم هرچه زود تر راه حلی پیدا بشه.
یه موضوع دیگه چجور میشه راز دلتون رو نگه دارید ؟آیا تمرینی برای این هست ؟ این سوال به درد بعضیا خیلی می خوره چون من یه نمونش رو پیدا کردم که تا بتونم کمتر بهش حرف دلم رو می زنم .
ممنون می شم جواب سوالهای بالا رو بدید.
با تشکر علی

هدیه روز تولد (۱/ ۱۰ / ۲۰۰۰)

امروز زود تر از معمول بیدار شدم راستش رو بخواهید دیشب فهمیدم قراره یه ماموریت یک هفته ای بره برای تنظیم دوباره یه سرور توی جنوب من معمولا عادت ندارم زیاد ازش دور باشم برای همین امروز یکم برام سخت بود ازش جدا بشم ساکش رو جمع کردم بعد خیلی آروم دستام رو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش و ازش قول گرفتم هرشب بهم زنگ بزنه بعد تا دم در بدرقش کردم .

منتظر هستم


راستش رو بخواهید منتظر نظر های شما در مورد این چند قسمت هدیه روز تولد هستم در ضمن حالا که لطف کردیدو تا اینجا اومدید به این وبلاگم یه سر بزنید

پاییز

الان تقریبان چند هفته از این فصل زیبا ،پادشاه فصل ها (به گفته م . امید ) میگذره اما باید بگم این تنها فصلی است که ابتدای اون همه به توصیفش می پردازن اما کم کم کم رنگ میشه و رنگ می بازه دیگه کسی نمی نویسه که این فصل فصل رنگ هاست فصل سبک تر شدن بار درختاییه که مدتها زیر گرمای تابستون این لباس بر یال و کوپال سبز رو به دوش می کشند اما من برای اینکه بگم این فصل واقعا زیبا است یادی از مهدی اخوان ثالث می کنم با شعر «باغ »

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنها است
با سکوت پاک غمناکش ...

سلام دوباره

یه مدت (یعنی دو سه روز نبودم )راستش رو بخواهید درگیر یه موضوع بودم که نتونستم داستان رو ادامه بدم اما در اولین فرصت ممکنه این کار رو خواهم کرد .دوم اینکه از بعزیا تشکر می کنم که من رو به ادامه راه تشویق می کنند سوم از اونهایی که میان و نظر نمی دن به قول یکی بیماری مزمن ... . چهارم اینکه تا دوماه دیگه فعال تر میشم قول میدم.
وقتی که بود ندیدم وقتی خواند نشنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند ...
... بعد عمری کداختن از غم نبودن کسی که تا بود در غم نبودن تو می گداخت.

هدیه روز تولد ۳۱/۹/۲۰۰۰

دیروز کاملا بهم خوش گذشت انگار نیرو و تحرک قبلیش رو دوباره بدست آورده بود همین نیرو من رو دوباره به یاد دوران گذشته انداخته بود برای همین امروز تا ظهر خوابیدم بعد از ظهربه سمت یه سینما رفتم برام مهم نبود چی توش نشون می دن منتها برای یاد قدیما زمانی که مواقع تنهایی با دوستا به سینما میرفتیم دوباره به همون سینمای همیشگی میرفتم توی سانس بعد از ظهرش نشستم گرچه دلم داشت ضعف می رفت اما دوست نداشتم چیزی از اونجا بگیرم خیلی کثیف بود برای همین رفتم یه راست توی سالن سینما اونجا جز دو سه نفر که با دوستاشون اومده بودن کس دیگه ای دیده نمی شد البته هیچ کدوم توجه زیادی به فیلم نداشتن شاید می خواستن توی تاریکی اونجا بیشتر بهم فکر کنند و درک کنند اما اخه تو تاریکی ؟

هدیه روز تولد (۳۰ / ۰۹ / ۲۰۰۰)

امروز روز تعطیلی شوهرم بود راستش رو بخواید معمولا تا ظهر می خوابه اما من طبق هر روز صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم یکم دو دل بودم برای ناهار ظهر چی درست کنم اما بالاخره تصمیم گرفتم غذای مورد علاقش رو درست کنم گرچه سخت بود و کار زیاد می برد اما دوست داشتم براش بعد مدتها فسنجون درست کنم اما توی خونه گردو نداشتیم تازه ربمون هم تموم شده بود برای همین سریع گوشی رو برداشتم و یه تلفن به سوپر زدم. می تونستم خودم برم اما کار های مهم تری داشتم که انجام بدم برای همین هم  تلفن زدم .صدای جالبی داره با لحجه ترکی گفت سلام بفرمایید من هم گفتم  سلام محمد آقا میشه برام یه بسته گردو و یه شیشه رب بفرستید اون هم یهویی لحن صداش عوض شد گفت شمایید خانم مهندس ببخشید بجا نیوردم همین دو قلم جنس رو می خواید فقط ؟ من هم با همون لحن گفتم بله فقط یکم سریع تر اون هم اضافه کرد همین الان می گم جواد براتون بیاره.خوب من میتونستم تا این وسایل برسه برم و لباس ها رو از روی بند بیرون جمع کنم بعد هر کدوم رو مرتب سر جای اصلیشون بذارم تا دوباره برای سری بعد استفاده بشه یکم این کار ها برام تکراری شده بود اما باید انجامشون داد  .


حدود ساعت ۱ بود که از خواب بیدار شد آخه دیشب تا دیر وقت بیدار بود چقدر این بیدار نشستن ها رو دوست دارم اما من زود خوابم میبره و اون ساعت ها بعدش مشغول فکر کردنه ،یادمه یه دفعه حدود ساعت ۴ صبح بیدار شدم تا یکم آب بردارم دیدم هنوز بیداره خیلی خوابم میومد برای همین ازش خواستم یکم برام آب بیاره اون هم بدون اینکه چیزی بگه رفت و برای یه ظرف آب آورد . دیشب هم از اون شب ها بود وگرنه هیچ وقت عادت نداشت تا این موقع روز بخوابه .رفت دستش رو شست و بعد با یه کش و قوس وارد حال شد و روی کاناپه یه لم داد تلویزیو رو روشن کرد و روز نامه رو دستش گرفت از اینکه روزنامه دستش بگیره و بی توجه به اطرافش باشه بدم ماد اما اون یه مرده گرچه هیچ جایی ننوشته که مرد ها باید روزنامه بخونن و به محیط اطرافشون بی اهمیت باشن اما اکثر اونا از این کار لذت می برن.برای همین بدون اهمیت زیاد رفتم و وسایل نهار رو روی میز نهار خوری چیدم بعد ازش خواستم بیاد نهار بخوریم بهار رو که دید کلی زوق کرد نمی دونید چقدر این غذا رو دوست داره برای همین در مدت چند ثانیه همه خورشت جلوش رو تموم کرد من هم با یه لبخند دوباره رفتم و ظرف رو پر کردم اون هم تا تونست از دست پخت من و غذا تعریف کرد


بعد از ظهر ازش خواستم که بریم بیرون قدم بزنیم اون هم با کمال میل پذیرفت چه هوای خوبی هوای پاییزی صدای خش خش برگها که نوید یه سرمای دیگه رو میدن اما این سرما نمی تونست اون  گرمایی رو که دوباره توی وجود من و حمید پاگرفته بود سرد کنه تمام طول مسیر رو با هم حرف زدیم جوری رفتار می کردیم که انگار همین دیروز با هم ازدواج کردیم مثل تازه عروس ها من دستش رو محکم گرفته بودم ولی دستاش چقدر سرد بود شاید هم دستهای من بود که بیش از حد گرم شده بود .دوباره همون لبخند های دوران گذشته که دو باره امروز توی یاد من زنده شده بود .  

هدیه روز تولد (۲۹/ ۰۹ / ۲۰۰۰ )

امروز نوبت شست و شوی لباس های کثیفه اما وقتی اومد زیاد خوشحال نبود معلوم بود دیروز امتحانش رو خوب نداده اما نمی دونم چرا داشت پشت لبخند مصنوعیش این موضوع رو کاملا پنهان کنه اما من تفاوت لبخند امروزش رو با اون لبخند های دیروزش خوب می فهمم ازش علت ناراحتیش رو پرسیدم گفت برخلاف تلاش زیادش نمره خوبی از این امتحان نگرفته برام خیلی عجیب بود که چطور اینقدر سریع جواب رو بهشون دادن .بعد فهمیدم این تعجب بیخود بوده زیرا اون دانشجوی فوق لیسانسه و تنها یازده نفر توی کلاسشون هست و امروز هم دوستش بهش خبر داده یکم دلداریش دادم شاید توی این کار تبحر خاصی داشته باشم چون این کار رو بار ها توی دبیرستان بعد از امتحان باید دوستام رو آروم می کردم نمی خوام از خودم تعریف کرده باشم اما من معمولا بالا ترین نمره رو توی کلاس می آوردم یادمه توی ترم آخر تمام نمره هام رو کامل گرفتم شاید به خاطر علاقه زیادی بود که به درس ها داشتم .


به هر حال تا ظهر آروم شده بود انگار خواهر کوچیکهٌْ منه که اومده کمکم کنه تنها نباشم اما هنوز خیلی زود بود که باهم اونقدر صمیمی بشیم گرچه گفتن این حرف درست نیست اما من با کسی اینقدر زود صمیمی نمیشم بگذریم حالش ظهر اونقدر خوب بود که با هم تونستیم کلی سر ناهار حرف بزنیم من متوجه شدم که ازدواج کرده با یه دانشجو دکترا حدود دو سه سال پیش اما برای کمک خرج جفتشون باید کار کنند اون ابتدا با تدریس توی مدارس شروع کرده اما زیاد از تدریس خوشش نمیونده و از اونجایی که دانشجو بوده نمی تونسته توی موسسه تحقیقاتی کار کنه برای همین به پیشنهاد یکی از دوستاش معلم خصوصی میشه اما از اونجایی که تجربش رو نداشته نتونسته این کار رو ادامه بده اما من خیلی تعجب کردم آخه فکر کنم توی این زمینه ها خیلی موفق باید باشه بهر حال پاشد بره ظرف ها رو بشوره من هم یادآوری کردم که ما معمولا هر سه روز یه بار لباس ها رو می شوریم پس امروز روز شستن لباسه اون هم بعد ظرف ها رو رفت به سمت ظرف لباس های کثیف خوب می دونست چیکار باید بکنه این از جدا کردن لباس هاش معلوم بود بعد لباس ها رو با دقت تا کرد و داخل ماشین جا داد .بعد از لباسها نوبت شام بود پیش نهاد کردم یه نوع سالاد درست کنه با یه غذای ساده برای فرادا ناهار بعد براش توضیح دادم که همسرم معمولا با خودش غذا به محل کارش می بره .

هدیه روز تولد (۲۸ / ۰۹ / ۲۰۰۰ )

همونجور که انتظار داشتم امروز یکم دیر تر اومد آخه می دونستم اول به سمت دفتر شوهرم میره بعد میاد اینجا خوشحال به نظر می رسید می دونستم که شوهرم رضایت کاملش رو کسب می کنه برای همین چیزی ازش نپرسیدم ازم پرسید صبحونه خوردم یا نه من هم گفتم قبل از اینکه تو بیای چند لقمه خوردم دوست داشتم صبحونه رو هم با هم بخوریم اما از اونجایی که می دونستم تا بیاد اینجا ساعت ۹ شده ازش این رو نخواستم . هنگام صبحونه از عادت های روزانه ام پرسید من هم یکم در مورد خودم کارم و اینکه به معماری خیلی علاقه دارم و هنوز که هنوزه برای خودم طرح های معماری می کشم بعد اون در مورد خودش ازش پرسیدم ، گفت که امروز بعد از ظهر یه امتحان داره که خیلی سخته بعد هم از من خواست یکم زود تر بره متوجه شدم داره پاره وقت میخونه و تنها روز های یک شنبه و جمعه کلاس داره اما این امتحان برای اهمیت زیاد زود تر برگذار شده ازم خواست امروز زود تر بره من هم مشکلی با این کار نداشتم . 
برای ظهر دوباره با هم غذا خوردیم منتها این بار توی سالن غذاخوری .دوست داشتم بیشتر باهاش صمیمی بشم صورت جذابی داره به خصوص لبخندش که این جذابیت رو بیشتر می کرد این همون لبخندی بود که من رو توی دام محسن انداخت و چه دام شیرینی واقعا همه چیز اون اولا کامل بود اما وقتی معلوم شد که از بچه هیچ خبری نیست دیگه از اون لبخند ها کمتر میشد توی صورتش دید می تونم بگم روابط یکم سرد تر شد اما بیشتر از طرف من بود این رو قبول دارم اما اون تمام تلاشش رو کرد تا من بچه دار بشم درسته ده سال تلاش بدون نا امیدی همیشه اعتقاد داشت که یه راه جدید برای حل تمام مشکلات هست شاید همین امیدش بود که ده سال ما رو کنار هم نگه داشت و میتونم بگم هزینه زیادی صرف این عقیده کرد اما برای اون پول زیاد مهم نبود گرچه یکی از دلایلش همین بود که در آمد خوبی از کارش در می اورد .

بعد از اینکه نهار رو خوردیم ظرفها رو شست و بعد از گرد گیری خونه ازم اجازه گرفت که بره من هم بدون هیچ حرفی ازش تشکر کردم وبا آروزوی موفقیت همراهیش کردم .وقتی رفت چشم هام سنگین شده بود شاید یکم از وقت خواب بعد از ظهر گذشته بود اما باز به اتاق خواب رفتم تا شاید بتونم چند دقیقه استراحت کنم .اما وقتی بیدار شدم محسن اومده بود ،گفت بیدارت کردم عزیزم سرم رو به علامت نفی تکون دادم .بعد براش نهار ظهر رو گرم کردم و بعد سریع مشغول پختن یه غذای نونی برای فرداش شدم و تا نهار فرداش آماده بشه رفتم کنارش و توی شام همراهیش کردم . اون از سر کارش برام گفت .بعد پیشنهاد کرد که بریم بیرون به ستاره ها نگاه کنی یادم افتاد که امروز این کار را نکردم برای همین پاشدم و زیر غذا رو خاموش کردم و با هم رفتیم روز بالکن تا با هم ستاره ها رو نگاه کنیم چقدر زیبا بودند ستاره زرد من هم درخشان تر از شبای قبل بود آخه امشب ماه توی آسمون نبود.