باران و برگ

باز هم آسمان در هم

تیره و تاریک ، غرنده

میزند با خشم بر برگهای زرد پاییزی

نیزه های تبز و برنده

ناگهان از ان همه تاریکی و ظلمت

میچکد اشکی به دستانم

آری آری قطره ها آزاد می گردند

لیک در این دوره سرما

مردمان با خَود،

روی از چشمان باران باز میدارند

مردمان شهر،

 منتظر در مرگ بارانند.

خشمگین از هر چه ازادیست

با غرور و خشم بی معنا

برگهای خشک تنها را

می شکانند زیر پاهاشان

برگ ها هم

برگ های سبز تابستان

زرد تر از هر لحظه در پاییز

همزمان با عمر باران ها

در کنار هم

میسپارند احظه های سرد اخر را