چرا سکوت

چرا باید سکوتم را به جای حرفهام بنشونم همون سکوتی که از  نای می اید بیرون، همین دو دیقه پیش از  این قلب نیم سوز خسته به برون تراوید .
سکوت رو دوست دارم اما اگه نام تو رو بیارم اروم میشم ، دیگه اون همه دردی رو که حس میکنم به فراموشی میسپرم چون باورم میشه که هر جایی باشم تو رو دارم و تو در کنار منی.


برون زده از یک قلب تازه سوخته

رسوای عالم

بهانه است . اینها همیشه بهانه بوده تا شاید تو را ببینم به خواب یا شاید ... شاید هم به یک رویا که روزی به حقیقت برسد.همه میگویند عاشق شده ام ، اما من معنای دیگری را میفهمم از همان عطری که همیشه در تنهایی هایم به من نیروی حرکت میدهد. نیرویی که من را به سوی تو میکشاند خستگی ام را میگیرد و ... تو را به یاد من می آورد.من از همان عطر میفهمم که این رابطه به عشق ختم نمی شود . معنای دیگری دارد این را از همان عطر همیشگی میفهمم


کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را        کی بوده‌ ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت ‌نکرده‌ای‌که‌شوم طالب حضور        پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را
...
رسوای‌عالمی‌شدم‌از‌شورعشق‌تو          ترسم‌که‌خدا‌نخواسته‌رسواکنم تو را
                                                                                                      فروغی بسطامی

تصویر

هر روز با تو اغاز میشود با همان عکسی که از روز اول اشناییمان در این ذهن کوچک من به تصویر کشاندی و به چه زیبایی هر روز این تصویر پر رنگ تر میشد رنگی که همواره بوی عشق میداد بوی عشق به تو عشقی که مرا هر روز میکشاند اینجا تا تنها از تو بگویم.بارها و بارها مرور میکنم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد این نوشته ها چیزی است فرای یک باور یا یک عشق ساده .باور دارم که تو نیز اینها را خواهی خواند و اکنون زمانی است که تنها با نام تو میتوان به ارامش رسید ، در اغوش گرم یادت.

دیگه هیچ نمیگویم

دیگر گریه هایم بوی تلخ گذشته را نمیدهد گویا انها هم حس تو را در نزدیکی خود حس کرده اند گرچه هنوز منتظر هستم اما انتظارم نیز معنایش تغییر کرده نمیدانم اما دلم میگوید شاید برای این است که تو را هر روز بیشتر میشناسم دگر در تنهایی هایم تنها نیستم چرا که تو را در قلبم پروراندم به امید .

دوستت دارم

برایت مینویسم از صمیم قلب ان چیزی را که مدتها است در کنار نام تو نقش بسته بر روی دیواره شقایق رنگ قلبم بر جایی که بارها و بارها هر روز در هر ثانیه باز در گوشم طنین میاندازد
دوستت دارم


این را من نمیگویم نمینویسم یا حتی هیچ جایی نخوانده ام هیچ استادی به اینگونه به من نیاموخت ادا کردن این جمله بس دشوار را جز قلبم که چه استادانه در به نقش کشیدن این وازه بارها و بارها تپید و با ضربانی ملایم خواند تو را من دوست دارم.

دور یا نزدیک

هر کجا باشد  دور یا نزدیک هر زمانی صبح شب یا عصر بوی تو را میدهد شاید در میان ان همه بگو مگو های همیشگی باز هم بوی تو به مشام میرسد پلک هایم پلک هایم را که میبندم تو را میبینم و باز هم بوی تو را حس میکنم مانند روز اول اشناییمان گرچه تو را تا کنون ندیده ام اما ... هنوز عطر اولین دیدارمان را به خاطر دارم گر چه مدتها است به انتظار نشسته ام نه انتظار خالی و مجهول من به انتظار نشسته ام تا بار دیگر تو را ببینم .

ارامش و سکون خورشید که با تمام عزمت به خواب میرود مرا از تو دور نخواهد کرد هر چند در جذبه خورشید مدفون گشته باشیم

کاش خورشید

ای عشق کاش خورشید تو اغاز کند فردا را... .
همه وقتی از باران حرف میزنند همه یاد پاییز می افتند ولی من هنوز بهار را با تو یاد دارم همان زمان که در زیر سایه های بید مجنون می رفتم یادم امد که او می گفت که پرستو ها زمانی که سرما را حس میکنند ارام از اینجا به جایی دور میروند تکرار کرد که شاید اشتباه باشد اما او نیز سرما را حس کرده بود.
بارها میگفت که بهار نغمه باز گشت پرستو ها است کاش زود تر بهار میشد.

خستگی

سکوت شکسته دیوار
که هر زمان تو را صدا میکرد
  و بغض من
 در کنار ضجه های این قاب شیشه ای
که به باران نشاند چشمانم را...
دوباره یک نفس دیگر
مرا به یاد تو می اندازد
وبه فکر ان زمان
که تو را خواهم یافت


دوست نداشتم باز هم از خستگی هایم بنویسم اما هر بار که میخواهم از تو بگویم قلب خسته ام به صدا در می اید و بغض گلویم را می چلاند تا شاید بتواند دوباره چشم هایم را به یاد تو خیس کند .

مه

مه بود و سرما ...
یه سایه پشت مه...
دستم رو دراز کردم تا صورت سرش رو لمس کنم اما انگار اون ساعت ها بود که دیگه اونجا نبود...

ان زمانی که پرستو ها نغمه سر میدادند برای تو بانگ رهیل امد و من اینجا تنها منتظر هوای پاییزی دستهام رو به گرمی فشار دادی و گفتی من بر میگردم ببین اون پرستو رو که روی بند نشسته من بهار دیگه با اون بر میگردم . اما هنوز بهار نیومده تاره دونه های برف زمستون رو نوید میدن .
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم

باران و من تنها

شب ، بوی باران ،تنهایی ، وبازمانده تنها،غربتش مرا بیشتر فرا گرفته هر بار که میاندیشم چگونه تنهایی هایش ... باز هم باران شدید شده است روی صورتم... ،قطره های خیس که به پایین می لغزند،دیگه دلم هم طاقتش تموم شده می خواد فریاد بزنه اما کجا اینجا؟... نه هرگز اینجا کسی زبان مرا نمیفهمد شاید هم میفهمند و باور ندارند .تنهایی هایم را با تو می گویم.