یه روز یه شیره بوده که عادت داشت به همه زور بگه خب هیچی که نباشه سلطان جنگل بوده و هر وقت کسی به حرفش گوش نمیداد اون رو یه لقمه چپ می کرد و میخوده.
یه روز وقتی خانوم موشه داشته با بچه هاش قدم میزده به شیره میرسه میبینه که شیره خیلی عصبانیه میگه آقا شیره چی شده شیره میگه یکی دمم من رو دزدیده و من میگم کار تو هستش چون تو هیچ وقت از فرمان من پیروی نمیکردی و تا موشه میاد جم بخوره میبینه تو دهن شیرست و تمام بجه هاش زیر چنگالای شیرن و بعد دیگه هیچی نمیبینه. بعد خانوم گربه میاد و بعد که شیره جریان دمش رو میگه قبل از اینکه گربه چیزی بگه اونم میخوره. تا اینکه که خرگوشه که تمام ماجرا رو میبینه و میره به شیره میگه که من دمت رو پیدا کردم و اون رو یه شیره ورداشته که ادعا میکنه که اون شیر جنگله و خلاصه همونطور که ادامه داستان رو همه بهتر میدونن شیره رو میبره دم یه چاه و اون رو گول میزنه و میندازه توی چاه. همه جشن میگیرن که دیگه سلطانی نیست اما بعد یه مدت سرو کله روباهها و شغالها و گرازها پیدا میشه و خدا روز بد نیاره
نتیجه اخلاقی:
شیر هر چی بد جنس و خنگ باشه باعث جلوگیری شغالها میشه
هر چقدر باهوش باشی بازم نمیتونی جلوی همه حیون های درنده رو بگیری
این یه شوخی نیست اما امروز که پاشدم همه چیز به هم ریخته بود هنوز هم میترسم.تاریخ و ساعت رو گم کردم یعنی به ساعت موبایل و کامپیوترم نگاه میکردم میگفت امروز دو شنبه است وبلاگم می گفت امروز یک شنبه است و سرویس امار میگفت شنبه هیچ دوتا وبسایتی هم اعم از خبری و غیر خبری جواب درستی نمیداد تا اینکه مغزم رو به کار انداختم و یه ایمیل زدم به خودم حالا تا یه حدی مطمئن شدم امروز یک شنبه است. حالا امروز راستی چند شنبه است؟
«نمی دونم چند وقت پیش بود که گفتم اگه یه هفته ننویسی حالم بد میشه شاید بیشتر از چهار ماه پیش بود اما الان با اینکه مدتها است دیگه نمی نویسی تنها دلم تنگ شده باور کن هر دفعه میام تا ببینم چیز جدیدی داری یا نه خیلی گرفته می شم وقتی دوباره با متن قبلی مواجه می شم شاید بعضی وقتا هم متن رو دوباره از اول می خونم اما بازم منتظر یه متن جدیدی میمونم»
من اعتراف میکنم که حقیقتی گفتم و شاید آنقدر رفتنش تلخ بود که ماندنم بی معنا شده است شاید این تنها دلیلی است که نیستم