نمیودونم داستان اون ماهیه که توی یه اقیانوس بود رو شنیدید یا نه اما داستان از این قراره:
یه روز یه ماهیه بود که هی از این و اون در مورد اقیانوس میشنید و همیشه در آرزوی این بود که بتونه یه روز این اقیانوس که میگن بزرگه و خیلی زیباست رو ببینه. اما هرجایی که دنبالش میگشت ادرسی از اون اقیانوس پیدا نمیکرد برای همین یه روز تصمیم گرفت بره به دنبال جایی که بتونه از اونجا اقیانوس رو ببینه.
روزها گذشت و ماهیه ما سر به جایی نبرد تا اینکه یک روز ماهیه دونفر رو توی قایق دید که دارن با هم حرف می زنند اولی به دومی گفت اقیانوس از ساحل خیلی قشنگه و با دست به یه نقطه ای اشاره کرد و ماهیه مه هم به همون سمت رفت
رفت و رفت تا یکدفعه یه موج بزرگ اون رو با خودش برداشت و به ساحل انداخت. تن ماهی پر شده بود از شن و نمیتونست درست نفس بکشه تا اینکه در حال جون دادن از یکی شنید ببین اون موجا همه از طرف اقیانوس دارن میان
تازه بود که ماهیه ما به اشتباهش پی برد و فهمید که تا چندی پیش اون قسمتی از اقیانوس بوده اما حالا ... .
نکات
هر چیزی هزینهای داره و دیدن اقیانوس برای ماهی هزینش مرگه
وقتی در نعمتی غوطه ور هستیم ارزش اون رو نمیدونیم اما زمانی که اون رو از ماگرفتن از فراغش جون میدیم
فقط می تونم بگم عالی بود مثل همیشه...
موفق باشی!
سلام. بیا پیشم و تنهام نذار. دلم تنگ شده برات