یه روز یه شیره بوده که عادت داشت به همه زور بگه خب هیچی که نباشه سلطان جنگل بوده و هر وقت کسی به حرفش گوش نمیداد اون رو یه لقمه چپ می کرد و میخوده.
یه روز وقتی خانوم موشه داشته با بچه هاش قدم میزده به شیره میرسه میبینه که شیره خیلی عصبانیه میگه آقا شیره چی شده شیره میگه یکی دمم من رو دزدیده و من میگم کار تو هستش چون تو هیچ وقت از فرمان من پیروی نمیکردی و تا موشه میاد جم بخوره میبینه تو دهن شیرست و تمام بجه هاش زیر چنگالای شیرن و بعد دیگه هیچی نمیبینه. بعد خانوم گربه میاد و بعد که شیره جریان دمش رو میگه قبل از اینکه گربه چیزی بگه اونم میخوره. تا اینکه که خرگوشه که تمام ماجرا رو میبینه و میره به شیره میگه که من دمت رو پیدا کردم و اون رو یه شیره ورداشته که ادعا میکنه که اون شیر جنگله و خلاصه همونطور که ادامه داستان رو همه بهتر میدونن شیره رو میبره دم یه چاه و اون رو گول میزنه و میندازه توی چاه. همه جشن میگیرن که دیگه سلطانی نیست اما بعد یه مدت سرو کله روباهها و شغالها و گرازها پیدا میشه و خدا روز بد نیاره
نتیجه اخلاقی:
شیر هر چی بد جنس و خنگ باشه باعث جلوگیری شغالها میشه
هر چقدر باهوش باشی بازم نمیتونی جلوی همه حیون های درنده رو بگیری
بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.
ه صشدف