بال پرواز

تازه از راه اومده بود خسته نمیزد انگار تازه تر شده بود این اولین باری بود که به پرواز میرفت از ابی اسمان  گفت اما وقتی بحث وسعت اسمان پیش اومد دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم اشک در چشمام حلقه زد گفتم هنوز پرواز را نیاموخته بودم که بالهایم شکست امدم راه رفتن بیاموزم پاهایم لرزید دیگر قلم در دستم نمی چرخید حال من تنها باید پرواز تو را در اسمان ببینم و این ... حرف رو شکست گفت گرچه امروز اولین تجربه پرواز رو داشت اما چیزی اموخته بلند ترین قدرت پرواز در بالهای اندیشه ما است کمی فکر کردم و هیچ نگفتم.

نظرات 4 + ارسال نظر
قلب یخی جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:30 ق.ظ http://iceheart.blogsky.com/

کاملآ حق باش شماست.

احمد جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:25 ب.ظ http://neghab.blogsky.com

سلام
ممنون که به من سرزدی و نظر دادی.
ببین...مهم جوانه زدنه...اگه اون خشت اول خوب باشه...تا ثریا می تونی برج بسازی اما اگه نبود...میشه مثل همه اینایی که فقط رشد کردن و بزرگ شدن
در ضمن اصلا پیام این تلنگر چیز دیگه ای...لطفا دوباره و عمیق تر بخون
متن خوبی بود.پرواز اندیشه
شاد و سرافراز و پاینده باشی

یاسر دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:39 ب.ظ http://manofereshte.blogsky.com

سلام. کوتاه و قشنگ مینویسی. به منم سر بزن. موفق باشی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:46 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد