هدیه روز تولد (۲۸ / ۰۹ / ۲۰۰۰ )

همونجور که انتظار داشتم امروز یکم دیر تر اومد آخه می دونستم اول به سمت دفتر شوهرم میره بعد میاد اینجا خوشحال به نظر می رسید می دونستم که شوهرم رضایت کاملش رو کسب می کنه برای همین چیزی ازش نپرسیدم ازم پرسید صبحونه خوردم یا نه من هم گفتم قبل از اینکه تو بیای چند لقمه خوردم دوست داشتم صبحونه رو هم با هم بخوریم اما از اونجایی که می دونستم تا بیاد اینجا ساعت ۹ شده ازش این رو نخواستم . هنگام صبحونه از عادت های روزانه ام پرسید من هم یکم در مورد خودم کارم و اینکه به معماری خیلی علاقه دارم و هنوز که هنوزه برای خودم طرح های معماری می کشم بعد اون در مورد خودش ازش پرسیدم ، گفت که امروز بعد از ظهر یه امتحان داره که خیلی سخته بعد هم از من خواست یکم زود تر بره متوجه شدم داره پاره وقت میخونه و تنها روز های یک شنبه و جمعه کلاس داره اما این امتحان برای اهمیت زیاد زود تر برگذار شده ازم خواست امروز زود تر بره من هم مشکلی با این کار نداشتم . 
برای ظهر دوباره با هم غذا خوردیم منتها این بار توی سالن غذاخوری .دوست داشتم بیشتر باهاش صمیمی بشم صورت جذابی داره به خصوص لبخندش که این جذابیت رو بیشتر می کرد این همون لبخندی بود که من رو توی دام محسن انداخت و چه دام شیرینی واقعا همه چیز اون اولا کامل بود اما وقتی معلوم شد که از بچه هیچ خبری نیست دیگه از اون لبخند ها کمتر میشد توی صورتش دید می تونم بگم روابط یکم سرد تر شد اما بیشتر از طرف من بود این رو قبول دارم اما اون تمام تلاشش رو کرد تا من بچه دار بشم درسته ده سال تلاش بدون نا امیدی همیشه اعتقاد داشت که یه راه جدید برای حل تمام مشکلات هست شاید همین امیدش بود که ده سال ما رو کنار هم نگه داشت و میتونم بگم هزینه زیادی صرف این عقیده کرد اما برای اون پول زیاد مهم نبود گرچه یکی از دلایلش همین بود که در آمد خوبی از کارش در می اورد .

بعد از اینکه نهار رو خوردیم ظرفها رو شست و بعد از گرد گیری خونه ازم اجازه گرفت که بره من هم بدون هیچ حرفی ازش تشکر کردم وبا آروزوی موفقیت همراهیش کردم .وقتی رفت چشم هام سنگین شده بود شاید یکم از وقت خواب بعد از ظهر گذشته بود اما باز به اتاق خواب رفتم تا شاید بتونم چند دقیقه استراحت کنم .اما وقتی بیدار شدم محسن اومده بود ،گفت بیدارت کردم عزیزم سرم رو به علامت نفی تکون دادم .بعد براش نهار ظهر رو گرم کردم و بعد سریع مشغول پختن یه غذای نونی برای فرداش شدم و تا نهار فرداش آماده بشه رفتم کنارش و توی شام همراهیش کردم . اون از سر کارش برام گفت .بعد پیشنهاد کرد که بریم بیرون به ستاره ها نگاه کنی یادم افتاد که امروز این کار را نکردم برای همین پاشدم و زیر غذا رو خاموش کردم و با هم رفتیم روز بالکن تا با هم ستاره ها رو نگاه کنیم چقدر زیبا بودند ستاره زرد من هم درخشان تر از شبای قبل بود آخه امشب ماه توی آسمون نبود.
نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 05:24 ب.ظ http://eel.blogsky.com

khoobe...khoobe

مسیح دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:37 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

ممنونم از این که سر زدی ...

و شرمنده از بابت رنجی که فونت ریز برات ایجاد کرد .

خودم که اصلا نوشته هاشو نمی بینم !!! ...

اما چون خواسته بودن ریز نوشتم .

مطالبتو باید اول بخونم بعد نظر بدم .

سربلند باشی و ایرانی .

مینا آلبالو دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:51 ب.ظ http://mina-albalooo.blogsky.com/

سلام!!
اینا همه ش رو خودتون نوشتین؟!
خیلی طول می کشه که بتونم همه ش رو بخونم. ولی شروعش جالب بود.
مرسی سر زدین.
می رم کمی داستان هاتون رو بخونم.

نوشتن اینها همه اش کار خودمه اما باید اضافه کنم که برای تصحیح قسمت اول از دو دوست مهربان کمک گرفتم دوست دارم تا شما هم مرا در این امر یاری کنید

دیبا دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 10:41 ب.ظ

ولی من کاملا از اخرش می ترسم ! اگه اخرش این دانشجو هه را با مرده جفت و جور کنی دیگه اینجا نمیام.!!!!!!!!!!

باید بگم این طور که شروع کردم نباید به این سر انجام ختم شود این سر انجام ها دیگه تکراری شده راستش رو بخواهید من از این جور پایانا نه تنها خسته شدم بلکه بیزارم اما شاید بد تر از این بشه نمی دونم فعلا ادامه داستان رو بگیرید تا بعد .

علی پنج‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:52 ق.ظ http://park.blogsky.com/

به اینجا هم یه سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد