هدیه روز تولد (۲۷/۰۹/۲۰۰۰)

امروز صبح دیر تر از جام بلند شدم با اینکه دیشب خواب خوبی داشتم اما تمام بدنم کوفته بود برای همین تا اومدن اون خانم توی تخت خواب موندم البته بعد از اینکه در رو براش باز کردم باز به رخت خواب بر گشتم دوست داشتم صبحونم رو توی تخت خواب بخورم اما فعلا نه شاید بعدا آخه این روزا روز های آشنایی است برای همین رفتم یه آب به دست و صورتم زدم و به آشپذخونه رفتم  وقتی وارد شدم دیدم صبحونه رو با سلیقه کامل توی یه سینی چیده ازم پرسید خانم صبحونتون رو اینجا میل می کنید یا توی پذیرایی من هم توی آشپذخونه نشستم یعنی همینجا می خورم راستش رو بخواهید امروز یه جور دیگه می خواستم صبح رو شروع کنم اما قبل از هر چیز باید یه صبحانه کامل می خوردم چون برای یه شروع خوب  یه صبحونه کامل  لازمه اما  موقع صبحونه زیر چشمی داشت  نگام می کرد دوست نداشتم کسی غذا خوردنم رو نگاه کنه اما بهش زیاد اهمیت ندادم. ازش پرسیدم صبحون خورده یا نه اون هم با کمال ادب جواب داد. برام خیلی جالب بود که یه دختر پایین شهری این همه ادب داشته باشه برای همین مجبور شدم از خودش  بیشتر سوال کنم بعد متوجه شدم که از روستا های اطراف اومده و دانشجو است درست نفهمیدم اما انگار برای خرج تحصیل این کار رو می کنه یکم دلم سوخت البته باید اضافه کنم با توجه به این که توی تمام مدت تحصیلم هیچ گونه مشکل مادی نداشتم  ، این اولین باری بود که می دیدم یه دانشجو برای درس کار هم بکنه برای همین بیشتر دوست داشتم بشناسمش شاید یکی از دلایلی که امروز دیرتر از همیشه کارم رو شروع کردم همین بود که می خواستم بیشتر بشناسمش ومی تونم بگم یکم بهش نزدیک ترشدم تا اون چیزی رو که تا امروز نمونش رو ندیده بودم بیشتراز نزدیک حسش کنم  برای همین ازش خواستم باز به اختیار خودش نهار رو درست کنه تا با هم بخوریم نمی تونم بگم دست پخت بدی داشت اما من می تونستم بهتر از این هم درست کنم .
موقع نهار یکم وقت پیدا کردیم تا بیشتر با هم صحبت کنیم بعد هم من برای یه استراحت کوتاه به اتاقم رفتم اون هم بی صدا مشغول کار هاش شد وقتی بیدار شدم تقریبا عصر شده بود  بیرون که رفتم دیدم همه جا رو مرتب کرده همه چیز درست سر جاش بود تمیر و بی نقص کارش تموم شده بود روی یکی از صندلی های آشپذخونه نشسته بود یه کتاب دستش بود کنجکاو شده بودم بدونم کتاب در مورد چیه وقتی رفتم نزدیکش کتاب رو بست و بلند شد گفت :خواب خوبی داشتید ؟ من هم ازش خواستم راحت باشه کم کم سر صحبت رو باز کردم و در مورد رشتش پرسیدم گفت دانشجوی ریاضیه اما کتابی که دستش بود یه کتاب روانشناسی بود که برای تفریح می خوند البته این کتاب رو یکی از دوستاش بهش امانت داده بود انگار این کتاب زیاد دست به دست گشته بود زیاد نو به نظر نمی اومد بعد برام یه ظرف میوه از توی یخچال در آورد و گذاشت روبروم .

محسن از سر کار برگشت و زنگ زد گرچه  صحبت ما رو به هم زده بود اما خوب کاری کرد چون اونقدر گرم صحبت بودیم که گذشت زمان رو اصلا حس نکردم   اون رفت و سریع لباس هاش رو عوض کرد معلوم بود دختر مقیدیه بعد که شوهرم اومد توی خونه آماده شده بود که  بره من ازش خدا حافظی کردم وشوهرم هم ازش خواست تا فردا به محل کارش بره تا در مورد قرار دادش باهاش صحبت کنه کاملا ازش راضی بودم می تونم بگم تغییر بزرگی در زندگی یک نواخت هر روز ایجاد کرده بود .وقتی رفت اون مشغول غذا خوردن شد و من هم تا تونستم ازش خوب گفتم بعد هم ازش خواستم تا یکم بیشتر بهش حقوق بده . راستش رو بخواهید خیلی ازش خوشم اومده بود بخصوص اون بیان ساده اش با اون معلوملت زیادش دوست داشتم بیشتر باهاش صحبت کنم تا این که اون به کار خودش باشه و من هم به کار خودم اما به هر حال روز دوم کاریش هم تموم شده بود و اون به خونه رفته بود.

هدیه روز تولد (۲۶/۰۹/۲۰۰۰)

امروز صبح زود تر از معمول پاشدم راستش رو بخواید صدای زنگ تلفنش من رو بیدار کرد گفتش با یک نفر امروز صحبت کرده تا هم توی کارهای خونه کمکم کنه هم یه همزبون تازه برای من باشه بلند شدم یه نگاه به دو رو برم انداختم هنوز ظرفهای دیشب روی میز غذاخوری بود.تازه ظرف ها رو توی ظرف شویی چیده بودم که صدای زنگ خونه اومد باید خودش باشه ایفون رو برداشتم صدا مال یه پسر جون بود خیلی آشنا میومد اما اشتباه زنگ زده بود باید دوتا زنگ پایین تر رو می زد ،آها یادم اومد این پسر سوپر نزدیک خونست بعصی مواقع هم برای من یه سری خرت و پرت میاره . حوالی ساعت ۱۲ بود که دوباره صدای زنگ من رو به سمت در برد درسته خودش بود صداش می گفت خیلی مهربونه اما باید صبر کرد عادت نداشتم در مورد افراد زود تصمیم بگیرم چون معمولا اشتباه در میومد در رو باز کردم تا بالا بیاد .از پشت چشمی در نگاهش کردم در رو که باز کردم جوری گرم سلام کرد که انگار من رو از بچگی میشناسه یه خانم قد بلند البته نه خیلی بلند تنها یکم از من بلند تر بود با یه صورت نه خیلی روشن چشم های آبی با یه خال زیر چونه موهای بلندی داشت که به قهوه ای می زد براش چایی ریختم تا خستگیش رو در کنه به نظر میومد از حومه شهر اومده از یه راه طولانی که باید از این مسیر مترو به اون مسیر بره تا به اینجا برسه پس از یکم نگاه به اطرافش شروع کرد به یه سری سوالات در مورد من و اینکه معمولا توی خونه چی کار می کنم البته با یه لحنی که می تونم بگم خیلی مخصوص بود من هم هر کدوم رو که دوست داشتم و دیدم براش دونستنش بد نیست بهش کفتم چون برای شروع کار نیاز داشت در مورد من و خصوصیاتم بیشتر بدونه بهتره روز اول بیشتر باهم آشنا بشیم این برای هر دومون خوب بود . ساعت داشت ۲ می شد که پیش نهاد کردم نهار رو توی آشپذخونه بخوریم بعد نهار شروع به شستن ظرف ها کرد با اینکه قرار نبود من کاری کنم اما توی خشک کردن ظرف ها کمکش کردم قبل از اینکه برای ادامه کار های معماریم به سمت اتاق برم جای ظروف رو بهش نشون دادم .هنوز کارم رو شروع نکرده بودم که با یه ظرف میوه وارد اتاق شدو ازم پرسید که برای شام چی درست کنه من هم این رو به عهده خودش گذاشتم چون می دونم برای روز اول سعی می کنه بهترین غذاش رو درست کنه .فکر کنم که بعد از حدود نیم ساعت در زد و وارد اتاق شد ازم پرسید که اب میوه می خورم یا قهوه من هم گفتم ما عادت داریم چایی بخوریم و کمتر از قهوه استفاده می کنیم شاید یکم شکه شد بعد هم اضافه کردم خیلی سرد نشه .
شب که همسرم بر گشت آماده شده بود که بره خوب من هم ازش تشکر کردم اون هم رفت .بعد پرسید امروز چطور بود من چیزی نداشتم بگم فقط به یه بد نبود اکتفا کردم شب خوبی داشتیم یکم در مورد کار های امروز گفتم و بعد آروم مثل بچه ها به خواب رفت. 

هدیه تولد (۲۵/۰۹/۲۰۰۰)

امروز با تلالو خورشید که تا نیمه های تخت خوابم اومده بود از جا بلند شدم لباس هاش روی تخت بود دیگه عادت کردم هر روز بلاس هاش رو بر دارم معمولا دیر از خواب پا میشه برای همین دیگه وقت جم و جور کردن لباس هاش رو نداره یه لغمه صبحونه که معمولا براش شب آماده می کنم و توی یخچال می ذارم بهمراه غذای ظهرش. اون اولا برای ناهار میومد خونه اما از وقتی رئیس جدیدشون اومده اجازه این کار رو نداره. توی یه شرکت برنامه نویسی کار می کنه دقیق نمی دونم مربوط به کدوم سازمان میشه اما خوب می دونم که کار خیلی سختی داره .خوب یه روز دیگه مثل هر روز اول مرتب کردن اتاق یا بهتره بگم ریخت و پاش های این آقای برنامه نویس. بعد نوبت ظرف های دیشب میشه که تا صبح توی آب موندن اما چون دیشب بیرون غذا خوردیم امروز از این کار معافم برای همین تا ظهر روی طرحهای نانتموم گذشته کار می کنم راستش رو بخواید من کار نمی کنم یعنی این طرح ها رو برای کسی نمی کشم چون حوصله کار بیرون خونه رو ندارم برای همین تنها برای دل خودم شروع به کار می کنم تا کامپیوتر بالا بیاد یه ظرف میوه میذارم کنارش بعد یه موسیقی ملایم تا موقع کار در اوج آرامش باشم حدود ساعت ۱۲ بود که صدای تلفن به کارم خاتمه داد پشت خط اون بود آخه کس دیگه ای این موقع روز زنگ نمی زنه قبلنا چند تا دوست قدیمی داشتم که هر از چند گاهی بهم زنگ می زندند که اون هم قطع شد .الو ! صداش از پشت تلفن میاد انگار یرش خیلی شلوغه اما از بین اون همه سر و صدا میگه سلام عزیزم مزاحمت که نشدم راستش رو بخوای یکی از دوستام رو می خوام امشب دعوت کنم بیاد خونه (اصلا حوصله مهمون رو نداشتم اما از اونجایی که فکر کردم ممکنه مهم باشه) بدون اینکه چیزی بگم گفتم باشه اشکال نداره منتها بایئ میوه بخری اون هم با یه باشه و خدا حافظی گوشی رو قطع کرد.خوب برنامه عصرمون هم معلوم شد اما قبلش باید ناهارم رو گرم کنم شاید هم بعدش یه چرت کوتاه زدم.
عصر بعد از یه خواب خوب شروع به تمیز کردن خونه کردم وقتی تموم شد افتاب رفته بود اما هنوز از ماه و ستاره هاش خبری نبود هر روز این موقع میرم بیرون و منتظر ستاره ها می شم منتظر تنها ستاره زردی که هر شب میشه توی آسمون  دیدش .امشب درست در مرکز یه مثلث بود .

اون شب مهمونی بدون نقص تموم شد اون آقا رو قبلا ندیده بودم آخه توی مهمونی هایی که معمولا خونه دوستاش بر گذار میشه تمام همکاراش میان اما این چهره خیلی جدید بود شاید هم یه هم کار جدیده اما اشتباه کردم وقتی از خودش پرسیدم گفت یه دوست دوران دبیرستانه که بعد مدتها دیدش برای همین امشب به خونه دعوتش کرده بود خوب امشب هم تموم شد